#غرور_عاشقان_پارت_26
سر خیابان از فرحناز جدا شدم و بسوی خانه رفتم.دلم شور میزد حال عجیبی داشتم هنگامیکه سر کوچه رسیدم دیدم بهرام با اتومبیل وارد حیاط شد.چند لحظه صبر کردم تا داخل ساختمان برود.اصلا نمیخواستم با او رو در رو شوم چشمم در چشمش بیفتد یا حتی کلمه ای با او همصحبت شوم.زیر لب با خودم حرف میزدم:یعنی من هم آنقدر تغییر کرده ام عجب پسر جذابی شده.یعنی منهم آنقدر بزرگ شدم بالغ شدم؟
نفهمیدم چطور بخانه رسیدم.در نیمه باز بود حتما در را برای من باز گذاشته بود نگاهی به لباسهایم انداختم و آهسته گفتم:چقدر وقییح است؟پرررو...
وارد شدم هنوز نرفته کنار اتومبیلش ایستاده بود و بر بر مرا نگاه میکرد.لبهایم را جمع کردم و بسمت ساختمان کوچک خودمان رفتم.وقتی بدر اتاق رسیدم برگشتم نگاه کوتاهی به او انداختم.رویش را بسوی درخت بید چرخاند و با حالتی مسخره آمیز گفت:حالتان چطور است آقای بید؟
چقدر لوس!جلف مسخره و داخل اتاق شدم توقع سلام هم دارد بی چشم و رو.
مادرم منزل نبود در واقع هر روز این ساعت مشغول کار در آشپزخانه خانم بزرگ بود.
از پنجره دیدم بهرام د راتومبیلش را بست و بسوی ساختمان رفت.با خودم غرغر میکردم و لباسهایم را عوض میکردم.زلزله دوباره آمد خرس گنده شده ولی هنوز شیطانی را کنار نگذاشته.
هنگامی که لباسهایم را میشستم حرص میخوردم :باید این بی احترامیش را تلافی کنم نباید بگذارم به ریشم بخندد باید فکری کنم خب آقا بهرام خیسم کردی؟
حالا نشانت میدهم.مادرم طناب کوتاهی بین دو درخت چنار در پشت اتاقهایمان بسته وبد.بهوای پهن کردن لابسها به حیاط پشتی رفتم.از آنجا خوب اطراف را نگاه کردم باغ ساکت بود و فقط قار قار کلاغها بگوش میرسید لباسها را پهن کردم و دوباره نگاهی به ساختمان انداختم وقتی خیالم راحت شد با قدمهای کوتاه و آهسته بسمت اتومبیل بهرام رفتم.مرتب ساختمان را نگاه میکردم .یک نگاه به در ورودی ساختمان و نگاهی دیگر به پنجره اتاق بهرام که درست روبروی ساختمان ما بود خب مثل اینکه هیچ خبری نیست.حالا وقتش است خم شدم و باد چرخ جلو سمت راننده را خالی کردم بعد بسرعت چرخ عقب را بعد بی آنکه بروی خودم بیاورم بمنزل خانم بزرگ رفتم.
romangram.com | @romangram_com