#غروب_خورشید_پارت_97

مهسا-کوفت بيا بريم که امروز با حقيقي غرغرو داريم..سر تکون دادمو رفتيم داخل

کلاس..خداروشکر امروز فقط يه کلاس داشتيم..کلاس تموم شد داشتيم با مهساميومديم بيرون از

حياط که متوجه ماشين آريا شدم

من-آريا اينجاست?مهسا-کجا?

من-نميبيني

مهسا-آها با عروسکش اومده.خنديدمو از مهسا خداحافظي کردمو رفتم سمت ماشين آريا که

متوجه شدم سپهر از تو ماشينش داره نگاه ميکنه با بي توجهي رومو برگردوندم و سوار ماشين

شدم

من-سلام...آريا-به به سلام خسته نباشي

من-مرسي..اينجا چکار ميکني

آريا-اومدم ببرمت نهار بيرون به مامانا هم خبر دادم..سرمو تکون دادمو چيزي نگفتم..اريا-

چخبر?امروز چطور گذشت?

من-خوب بود با روزاي ديگه فرقي نداشت..بعد يه دفعه رومو کردم سمت آريا وگفتم-راستي هفته

ديگه جشن نامزدي نگين همون دوستمه توهم دعوتي

آريا-پس اونم نامزد کرد

من-آره با يه پسر شمالي

آريا-خوبه..پس بعد از نهار ميريم خريد لباس واسه نامزدي دوستت

من-اما من لباس دارم

romangram.com | @romangram_com