#غروب_خورشید_پارت_9
مامان-سلام عزيزم.کجا بودي تاالان گوشيتم که خاموش بود.
من-ببخشيد گوشيم شارژنداشت.با مهسا وسپيده نهارو بيرون خورديم
مامان هم چيزي نگفت.به سمت اتاق رفتم.خداروشکر تک فرزند بودم اما مهسا وسپيده مثل
خواهرهام بودن و از ته قلبم دوستشون داشتم.
لباس هامو بايه تاپ وشلوارک عوض کردم ورفتم بيرون ومشغول فيلم ديدن شدم
صداي مامان از توي آشپزخونه اومد-خورشيد يکم استراحت کن وبرو آماده شو وکاراتو بکن که
قراره شب واست خاستگار بياد
من-اوفــــــ مامان من به کي بگم نميخوام ازدواج کنم
مامان-بسه کم غربزن توهم بايد يه روزي بري سرخونه زندگيت من دست تنهام ديگه نميتونم
تا011سالگي کارکنم و بچه بزرگ کنم.توهم ماشالا بزرگ شدي.
بعد از مکث کوتاهي گفت-خداپدرتو بيامرزه هميشه دوست داشت عروسيتو ببينه..وبايه آه
سوزناک مشغول شد..منم سرمو به مبل تکيه دادم و به عکس بابا که روي ديوار نصب شده بود
خيره شدم
چه روزهايي بود بابام مَرد مهربوني بود ومامانمو با تمام وجود ميپرستيد.
باناراحتي بلند شدمو رفتم پيش مامانمن-ببخشيد نميخواستم ناراحت شي چشم الان ميرم آماده شم که بيام کمکت.منتظر جواب
نموندم ورفتم تواتاق..خدايا تو بزرگي...فقط بخاطر اينکه مامان غصه نخوره راضي شدم
يه دوش ربع ساعته گرفتم واومدم بيرون..سريع موهامو خشک کردم ورفتم سمت کمد لباسي..يه
شلوار لي يخي بايه تونيک سفيد وشال سفيد پوشيدم.آرايشم هم فقط يه رژ صورتي مات
romangram.com | @romangram_com