#غروب_خورشید_پارت_8
من-ايـــــــش ازخود راضي.بي چاره دختره که اين ميره خاستگاريش
سپيده-ولي عجب جيگري بودنا
مهسا-خوش بحال دختره.وبا يه چشمک به سمت ماشين رفت وماهم دنبالش رفتيم و سوار شديم
مهسا اول سپيده رو رسوند وبعدش من رو
وقتي داشتم پياده ميشدم مهساگفت-سلام خاله رو برسون
من-چشم توهم سلام خاله وماهان برسون.خداحافظ..و پياده شدم ورفتم سمت در.اون هم رفت
مهسا دخترخالم هست.مادر من بااينکه من فرزند اولش بودم وخاله فرزند بزرگتر از من
داشت،بزرگتر از خاله بود.يعني ميشد گفت که کمي دير متولدشدم.پدرامون باهم توي يه کارخانه
کارميکردند که توي يه سفرکاري جونشونو ازدست دادن وهرگز برنگشتند.انتظار چندساله ي مادروخاله به فنارفت آه که چقدر ياد اون روزها غم انگيزه.مامان هنوز که هنوزه عاشقه بابامه.شاهد
شب هايي هستم که مامان تنهايي باعکس بابا تا خود صبح گريه ميکنه.نتونستم عشق مامان رو
که هنوز بعداز سالها پايدار هست رو درک کنم.اما،تنها دلسوزي ونگراني من از بابت ناراحتي مامان
هست
به سمت خونه حرکت کردم.خونمون يه آپارتمان نسبتا بزرگي هست.خرج زندگيمونم با اجازه
مطبي که مامان قبلا داخلش کار ميکرد بدست مياورديم.مامان جراح پلاستيک بود ولي ديگه نرفت
سرکار گفت که سنش داره بالا ميره بالا
سوار آسانسور شدم و دکمه3رو زدم.وارد خونه شدم.مامان داشت ظرف ميشست.رفتم از پشت
بغلش کردمو گونشو بوسيدم-سلام مامان جونم خسته نباشي
romangram.com | @romangram_com