#غروب_خورشید_پارت_88
پايين..کنار پدرشوهرم نشستم..ليلاخانم-خورشيد خانم برو واسمون چايي بيار ببينم عروس
آرياجان چجور دختريه..لبخندزدمو بلندشدمو رفتم توآشپزخانه..اونجا خانم مسني بود فکرکنم
خدمتکار بود..من-سلام
خانم-سلام دخترم خوبي؟
من-ممنون..دستمو درازکردمو گفتم-من خورشيدم عروس آقا امير
خانم-ميشناسمت دخترم..منم بتول هستم
من-خوشبختم..راستش اومدم چايي ببرم
بتول خانم-بيا دخترم روي ميز بردار آماده کردم ببر..تشکرکردمو رفتم بيرون..پانته آ داشت
ازجلوي آشپزخانه رد ميشد همين که اومدم از کنارشرد شم زيرپاييم کردو باسيني چايي پرت شدم
کف زمين وهمه چايي هاخالي شد..راستش دستمم درد گرفت..پانته آ-واي عزيزم حواست
کجاست؟سرمو بلندکردمو بانفرت نگاهشکردم..سميرا جون بلندشدو باعصبانيت اومد سمتم..-
حواسن کجاست؟ابرومو بردي.دختره دست وپا چلفتي..وبلندتر گفت-بتولبيا اينارو جمع کن..ويه
وشم غره اي بهم رفتو رفت سمت بقيه...سميراجون-ببخشيد واقعا
ليلاخانم-بهت نميخوره چنين عروسي داشته باشي سميرا..پانته آ هم پوزخندي زدو رفت
نشست..بتول خانم کمکم کردو بلندشدم.ليوان هارو جمع کردو رفت..آقا ايمان وآقاامير وآتوسا
بادلسوزينگاهم ميکردن و پانته آوسميراجونو ليلاخانم هم باغيض..بابغضتوگلوم رفتم توي
آشپزخانه..من-واقعا ببخشيد بتول خانم
romangram.com | @romangram_com