#غروب_خورشید_پارت_82
آريا-خوابت مياد؟سعي کردم سرحال به نظربيام..من-نه
آريا-خوبه پس حالا بيااينجا.دستاشو باز کرده بود.با من من گفتم-يعني م..من بيام تو بغلت؟آريا
يه تاي ابروشو داد بالا وگفت-مگه اشکال داره؟
من-نه..نفس عميقي کشيدمو رفتم..آريا منو به خودش فشار داد..
من-خوابم مياد ميشه بخوابم؟آريا خنديدو گفت-اره بخواب خوابالو..چشمامو بستمو سريع به
خواب رفتم....
صبح صداي زنگ گوشيم بلند شد..باحالت خواب گفتم-خفه شو..ولي اون دست بردار نبود..
من-اينو خفه کن..صداي خنده آريا بلندشد.چشمامو نيمه باز کردم که ديدم هنوز تو بغل آريا
هستم.مثل برق گرفته ها چشمامو باز کردمو سريع بلندشدم..
آريا-چت شد؟من-هيچي بايد اماده شيم حرکت کنيم..وسريع رفتم مانتو وشالمو پوشيدم..آريا هم
بلندشد..لباس هاي هردومونو جمع کردم وباهم از اتاق رفتيم بيرون..آريا با ساک هردومون رفت
پايين..ولي من موندم پيش دخترا که توي راهرو بودن..من-صبح بخير خانما..
آتوسا-صبح بخير
من-چرا نميرين پايين؟
مهسا-منتظر توبوديم..وباهم رفتيم پايين..سپهر پايين پله ها پشت به ماايستاده بود.دوتا پله مونده
بود که سپيده مهسارو هل داد..وهمينکه سپهرروشو برگردوند مهسا پرت شد روش وهردوشون
افتادن..ماخشکمون زد ولي سپيده شروع کرد بلند بلند خنديدن..ماهم نتونستيم جلوي خودمونو
romangram.com | @romangram_com