#غروب_خورشید_پارت_81

طرلان-جرات يا حقيقت

نيما-جرات

طرلان-پس برو گيتارتو بيار واسمون بخون

نيما-نه الان حسش نيست واسه بعد..بچها هم اعتراض کردند که نيما بلندشدو رفت گيتارش رو

آورد.. گيتارش رو آورد وشروع کرد دست هاشو روي سيم هاي گيتار کشيد..به طرز ماهرانه اي مي

نواخت..آهنگ بي کلامي زد که بسيار زيبا بود..همه توي حال وهواي خودشون بودند..متوجه شدم

نيما بيشترنگاهش روي مهسا بود.لبخند کمرنگي زدم ونگاه مهسا کردم.اما اون به نقطه نامعلوميخيره شده بود.نگاهم افتاد توي نگاه سپهر.بهم خيره شده بود.بهش چشم غره اي رفتم.واقعا

عصباني شدم.اپر کسي نبود قطعا يه چيزي بارش ميکردم.نگاهشو ازم گرفت وبلندشدو رفت

داخل ويلا.بهش اهميت ندادم..آريا آروم بهم گفت-احساس ميکنم سپهر خيلي نگاهت

ميکنه..ترسيدم..سريع گفتم-نه عزيزم منم متوجه شدم.داشت نگاه مهسا ميکرد..آرياهم چيزي

نگفت ونفس راحتي کشيدم.آهنگ تموم شدو همه واسش دست زديم..واقعا عالي بود..

مازيار متوجه غيبت سپهر شد ورفت داخل پيشش..

چون ديگه دير وقت شده بود،همه رفتيم داخل واسه خواب.اول من وبعد آريا دوش گرفتيم..چراغ

اتاق رو خاموش کردم و روي تخت پشت به آريا دراز کشيدم..چشم هام داشتن گرم ميشدن که

متوجه شدم دستي روي بازوم نشست.صداي آريا کنارگوشم بلندشد.

آريا-بيداري?کمي ترسيدم..رومو برگردوندم که آريا هم رفت عقب تر..

من-چيزي شده?

آريا-نه فقط خوابم نمي برد...اما من خيلي خوابم ميومد ولي چيزي نگفتم..

romangram.com | @romangram_com