#غروب_خورشید_پارت_79

مهسا-جرات ياحقيقت?ازاونجايي که ميدونستم کارهاي سخت ميگه گفتم-حقيقت.

مهسايکم فکرکرد ويه دفعه انگار چيزي به ذهنش رسيده باشيطنت گفت-خب بگو ببينم توي

جنگل باآريا چکار ميکرديد?همه زدن زيرخنده.آرياهم ميخنديد.آره بخند آقا آريا.فقط تنهاکسي که

نميخنديد سپهر بود.فکرکنم کنجکاو بود ببينه چي شده..اي خدا اين مهسا از پررويي روي سنگ

پاي قزوين روهم کم کرده..باحرص گفتم-حرف زديم..

مهسا-چي ميگفتين?به مهسا چشم غره اي رفتم وگفتم-فقط يه سوال..وبطري رو از وسط

برداشتم وچرخوندم.افتاد روي آريا وسپهر..

سپهر-جرات ياحقيقت

آريا-جرات..يه دفعه آتوسا گفت-خورشيد وببوس

آريا به آتوسا چشم غره اي رفت که منم ترسيدم..

سپهر-نميدونم چي بگم هرچي بقيه گفتن.

سپيده-من بگم?من بگم?

مهسا-مرض بگو

سپيده-بلندشو جلوي همه به خورشيد بگو دوست دارم..

چپ چپ نگاهش کردم.اين دوتا امشب قصد جون منو کردن.آريا باشيطنت نگاهم کردوباگفتن

باشه اي بلندشد.فکرکنم سپهر از حرفش پشيمون شده.هههه..همونطور که نشسته بود روبهم

گفت-دوست دارم خورشيد..اگر بگم بال در نياوردم دروغ گفتم..انقدر ذوق زده شده بودم که

نميتونستم حرف بزنم..دخترا شروع کردن به سوت زدن.لبخند زد.سرمو انداختم زير.آريا-خوبه سپيده خانم?

romangram.com | @romangram_com