#غروب_خورشید_پارت_78
من-باکمال ميل.اما بزار واسه بعد از امتحان هامون.آخه تاچند روز ديگه به مدت يک هفته امتحان
داريم.
آريا-باشه..
من-عموت همون باباي پانته آ هست?سرشو به علامت تاييد تکون داد..خدابه
خيرکنه..انشاا..باباش مثل دخترش اخلاقش بدنباشه.
آريا-بابچها هماهنگ ميکنم فردا صبح برگرديم که بتوني درساتو بخوني..
چيزي نگفتمو سرمو روي شانه آريا تکيه دادم..سعي کردم به اتفاق چند دقيقه پيش
فکرنکنم..سپهرخودشم ميفهمه کارش اشتباست دست برميداره..نيم ساعتي درسکوت همراه
صداي دلنواز آب گذشت که آرياگفت-بلندشو برگرديم.الان هواتاريک ميشه..بلندشدمو رفتيم
سمت ويلا.همه نوي حياط دور ميز نشسته بودند..
آتوسا-اومدين بالاخره.بيايد که ميخوايم بازي کنيم.منتظر شما بوديم..رفتيم وکنارشون نشستيم.
سپيده-کجاييد شما?مهسا-خب معلومه با آقاشون کاراي خصوصي دارن..اي خفه نشي مهسا.ماهان چشم غره اي به
مهسا رفت که مهساساکت شد..آرياخنديدوگفت-مهساخانم صبرکن توهم ازدواج کني ميگم
خورشيد همش اذيتت کنه
مهست-خداخيرت بده تواول يه شوهر واسم پيداکن بقيش هرچي شد..همه از مسخره بازي مهسا
زديم زيرخنده..طرلان بطري کوچکي آورد وسط وگفت-خب شروع کنيم?متوجه شدم که ميخوان
جرات ياحقيقت بازي کنند..بطري رو چرخوند،،،،افتاد روي من ومهسا
romangram.com | @romangram_com