#غروب_خورشید_پارت_77
انداخت پايين وچيزي نگفت.آره پس درسته.اشکام شروع کردن به ريختن..دستمو به ديوار گرفتم
وبه حال خودم ومهسا اشک ريختم..حال من بد بود،چون مهسا اگر ميفهميد قطعا ناراحت ميشد.
مازيار-خورشيد ما...
من-هيـــــــــس.هيچي نگو..سپهر هم اومد بيرون وتامن رو ديد شکه شد.
سپهر-خورشيد بيا بريم بيرون صحبت کنيم توضيح ميدم..بانفرت وخشم توي چشم هاش خيره
شدم..سرشو انداخت پايين ورفت داخل..مازيار-من درستش ميکنم.نگران نباش.سپهرکاري نميکنه..رومو برگردوندم وبا قدم هايي آهسته
رفتم پايين..دخترا سرگرم بودن..تا من رفتم ديدنم..سپيده اومد سمتم وگفت-چي شده
خورشيد?پسش زدم وگفتم-ولم کن..چيزي نيست.رفتم بيرون وگوشه اي ايستادم..توي خودم
بودم که دستي روس شونم نشست.از ترس پريدم هوا..برگشتم..آريا دستاشو جداکردوگفت-
نترس منم..لبخندي زدمو چيزي نگفتم.اومد کنارم ايستادوگفت-خوبي?دپرسي..
من-نه خوبم فقط يکم دلم گرفته بودکه خوب شدم
آريا-نظرت چيه بريم يکم توي جنگل قدم بزنيم?موافقت کردمو کنار هم قدم برداشتيم وبه سمت
جنگل رفتيم..دستمو بردم ونزديک ودست هامونو توي هم قفل کردم.آريا چيزي نگفت..جاي
سرسبزي بود..پر از درخت..توي سکوت قدم ميزديم که يه دفعه به چشمه ي کوچکي برخورد
کرديم.باذوق گفتم-واي چقدر قشنگه..وباهم به سمت چشمه رفتيم.کنارش نشستيم وپاهامونو
کرديم توي آب..آبش يخ بود..
آريا-روز جشن نامزدي عموم نبود.واسه قرارداد کاري رفته بود آلمان.ديروز برگشت وبه مامانم
گفته بود که يه شب واسه شام دعوتت که تاببينتت..
romangram.com | @romangram_com