#غروب_خورشید_پارت_76
آتوسا-نگاه مهسا اذيت نکن..خنديدم وگفتم-32سالشه.يک سال از آريا کوچکتر
آتوسا-خوبه
سپيده-آره خوبه به هم ميايد...همه خنديديمو آتوسا هم اعتراض کرد..
من-من برم بالا زنگ بزنم به مامان نگران نشه..وبلندشدمو از پله ها بالا رفتم..ميخواستم دراتاق
رو باز کنم که صدايي ميخکوبم کرد.ايم صدا از اتاق سپهربود..کمي رفتم عقب تر تابهتر بشنوم..نه
اينکه فضول بودم ولي خب يه حسي منو ميکشوند سمت اون اتاق
مازيار-سپهر داري زياده روي ميکني.همش نگاه هاي يواشکي..وباعصبانيت ادامه داد-بسه
ديگه.کارات مثله دخترا ميمونه..سپهر باناراحتي که توي صداش موج ميزد گفت-نميفهمي
مازيار..دارم از درد عشق ميميرم.3سال گذشت.تقصير خودمه دست به کارنشدم از دست
رفت..آهان پس مهسا راست ميگفت..سپهر يکي ديگرو دوست داره..سعي کردم بفهمم که اون
دخترکيه!
مازيار-ببين حتي امکان نداره بخواي بهش فکرکني..سپهرباعصبانيت وجديت گفت-حالا ميبيني
من اون دخترو بدست ميارم..مازيار باعصبانيت شديدتري اما سعي ميکرد صداش بالا نره گفت-
ببين خورشيد نامزد داره.اگر آريا ياکس ديگه اي بفهمه بدبخت ميشي..حتي نگاهتم نميکنه..دراتاق
رو باز کرد.وقتي منوديد ميخکوب شد..باورم نميشد..چشمام از حدقه زده بود بيرون..يعني..يعني
اون دختر،رقيب مهسا..من بودم?واي باورم نميشه.نه...نبايد اينطور باشه..نفسم بند اومده
بود.سرمم گيج ميرفت..حالم خيلي خراب بود.بابغض روبه مازيار گفتم-درست شنيدم?سرشو
romangram.com | @romangram_com