#غروب_خورشید_پارت_73

مهسا باشيطنت نگاهش کردوگفت-واسه چي شيطون?

آتوسا-خب همين طوري.ميخواستم سن همه روبدونم.

مهسا-باشه ماخر

آتوسا-نگاه مهسا اذيت نکن..خنديدم وگفتم-32سالشه.يک سال از آريا کوچکتر

آتوسا-خوبه

سپيده-آره خوبه به هم ميايد...همه خنديديمو آتوسا هم اعتراض کرد..من-من برم بالا زنگ بزنم به مامان نگران نشه..وبلندشدمو از پله ها بالا رفتم..ميخواستم دراتاق

رو باز کنم که صدايي ميخکوبم کرد.ايم صدا از اتاق سپهربود..کمي رفتم عقب تر تابهتر بشنوم..نه

اينکه فضول بودم ولي خب يه حسي منو ميکشوند سمت اون اتاق

من-اما...

سپيده-واي خورشيد اعتراض نکن آريا نامزدته.محرمين..

واي نه..من با آريا توي يه اتاق خجالت ميکشم.نگاه آرياکردم که بهم لبخند زد..قلبم داشت تند

تند ميزد.سپهر بلندشد وگفت-باجازه من ميرم تو اتاق.وساکشو برداشت ورفت..بقيه هم بلندشدن

رفتن ومازيار رفت توي حياط که تلفن بزنه..اما من به بهانه آب خوردن توي آشپزخانه بودم که

ببينم چه خاکي بايد توسرم بريزم..هرچي فکرکردم به نتيجه اي نرسيدم.تصميم گرفتم برم توي

اتاق..از پله ها بالا رفتم..يه لحظه موندم..يعني اتاق ما کدومه?خب اين دوتا اوکي که يک نفره

هستن.ميمونه اين چهارتا..رفتم سمت اتاق هاي آخري..در اتاق سمت راست رو باز کردم.از چيزي

که ديدم چشمام چهارتاشد..واه خدا..سپهر بانيم تنه برهنه روي تخت دراز کشيده بود..از ترس

نميتونستم تکون بخورم..سرشو بلندکرد ومنو ديد..سريع به خودم اومدم وبا شرم سرمو انداختم

romangram.com | @romangram_com