#غروب_خورشید_پارت_68


مازيار-تبريک ميگممن-مرسي...سپهر تو بهت بود وداشت باتعجب به من نگاه ميکرد..به بهانه تلفن زدن از زير نگاه

پر تعجب سپهر فرار کردم.باآريا تماس گرفتم وگفت که نزديک هستن..ماهان-چي گفت.راه رو

پيدا کرد?

من-آره گفت که نزديک هستن

سپهر-خيلي دوست دارم آقاآريا رو ببينم.باتعجب بهش چشم دوختم..حتما ميخواد ببينه چجوريه

که آريا رو بهش ترجيح دادم..کسي حرفي نزد..سپيده چايي آورد وکمي بعد آرياهم رسيد.آتوسا

همراه دختري پياده شد..به دختره دقيق شدم.يه دختر که قدکوتاهي داشت وهيکلي لاغر.چشم

هاي طوسي وبيني عملي..لبهاي پروتوز شده اش به خوبي توي چشم بود.موهاي خرمايي داشت

که ريخته بودنشون به صچرت کج بيرون..چهر بانمکي داشت..آتوسا سلام کردونوبت رسيدبه

دختر.

روبه من گفت-سلام من طرلان هستم،دوست آتوسا..حدس ميزنم توهم خورشيد باشي.درسته?

من-سلام.بله خودم هستم.خوشبختم..لبخندي زدو رفت کنار..آريا ونيما هم ماشين رو پارک کردند

واومدن سمت ما..مات ومبهوت آرياشدم.خيلي خوشگل شده بود.يه شلوار کتون مشکي وهمراه

لباس آبي وجليسقه مشکي...تازه متوجه شکستگي که توي ابروي چپش بود شدم..زيباييش رو

دوبرابر کرده بود..اين جذابيت ونگاه مغرورش منو بيشتر جذب خودش ميکرد..باهمه سلام کردن

وهنگام برخورد آريا وسپهر،سپهر سرد برخورد کرد..آريا رسيد به من وروبوسي کرديم..آروم طوري

که بقيه نشنون به آرياگفتم-اومدي دوستامو به کشتن بدي?


romangram.com | @romangram_com