#غروب_خورشید_پارت_67
خنديدم وهمراه خنده گفتم-تو برو مازيار رو بگير باد نبره.سپيده باحرص اومد جوابمو بده که
گوشيش زنگ خورد منم از فرصت استفاده کردم واز چادر رفتم بيرون.اون دوتاهم پشت سرم
اومدن بيرون.
سپيده-واي اومدن.يکم قيافه هاتونو درست کنيد...رومو برگردوندم که ديدم مازيار وسپهر دارن از
آزاراي مشکي سپهر پياده ميشن.اومدن سمتمون.سپيده با مازيار وسپهر دست داد اما من ومهسا
فقط سلام کرديم.برق خوشحالي رو ميشد توي چشماي مهسا ديد.
مازيار-ديشب تو چادر خوابيدين?
سپيده-آره
سپهر-سه تادختر تنها اينجا خطر ناک نبود?
مهسا-خوب بود که.ما راحت بوديم.بلندشدمو باکمک مهسا زير انداز رو روي شن ها پهن کرديم
وهمونجا نشستيم..همون موقع ماهان هم رسيد.باهمه سلام کرد.ماهان پسر خوبي بود.دوستش
دارم هميشه کمک کرده ومنو به چشم خواهري مثل مهسا ميديد.
مهسا-اخي داداشم تنها بودي حوصلت سرنرفت?
ماهان-نه گلم.وروبه من کردوگفت-چطوري تو?
من-به خوبيت
ماهان-آريا نمياد?
من-چرا مياد.توي راه هستن..سپهر باتعجب پرسيد-آرياکيه?
سپيده-نامزد خورشيد.چندروز پيش نامزديشون بود
romangram.com | @romangram_com