#غروب_خورشید_پارت_65
من-باشه الان کنار دريا هستيم پس آدرس اينجارو بهت ميدم وصبح زود هم ديگه حرکت کنيد
آريا-باشه.چيزي لازم نداريد?
من-نه مرسي پس منتظرم کاري نداري?
آريا-نه قربانت.خداحافظ...تلفنو قطع کردم..
من-آيا مياد
سپيده-مازيار هم مياد
مهسا-خوبه
من-سپهر هم مياد?
مهسا-آره گفت بامازيار مياد..بعد سرشو انداخت پايين و با انگشت هاي دستش مشغول شد
سپيده دست گذاشت روي شانه هاش وگفت-چته دختر?
مهسا-سپهر خيلي سرده.احساس ميکنم يکي ديگه رو دوست داره.يعني طرز صحبت کردنش
وکلامش اينو ميگهسپيده-من که فکرنميکنم چيزي باشه.فردا برو باهاش صحبت کن
مهساهم چيزي نگفت وآروم شب بخيري گفت و رفت توي چادر
من-اوفـــــــ ميگم سپيده به مازيار بگو باهاش حرف بزنه
سپيده-آره فکرخوبيه.حالا بلندشو باهم بريم بخوابيم که فردا کلي کار داريم...آتش رو با شن
خاموش کرديم ورفتيم توي چادر.
مهسا تشک وپتوها رو پهن کرده بود وخوابيده بود.ماهم زيپ چادر رو کشيديم وبه خواب رفتيم...
صبح بانور خورشيد که به چشم ميتابيد بيدار شدم..نگاه به اطرافم انداختم دخترانبودن..شالمو
romangram.com | @romangram_com