#غروب_خورشید_پارت_61
من-مهسا تو از کي خوشت مياد?سپيده-خب معلومه آقاي رادمهر
من-سپهر?
مهسا-خب...آره
بازم ياد اون روز افتادم..روز لعنتي.روزي که خبر دار شدن مهسا ازش واقعا عذاب آور بود
من-چرا پاپيش نميزاري بري سمتش?
مهسا-خب نميشه که من برم سمتش اون بايد بياد
سپيده-ول کن اينو..بااين صبرش بايد قرن ها منتظر بمونه
مهسا-خب اون نگاهش به مت بي منظور هست وچيزي تو نگاهش نيست...
ناراحتي توي چشم هاي مهسا موج ميزد.همين آزارم ميداد..شايد هنوز از چيزي مطمئن نبودم اما
نميدونم چرا ولي..خودمو مقصر ميدونستم
سپيده-ولي معلومه که خورشيد خانم ما داره عاشق ميشه
مهسا-مبارکه خورشيد جون
من-برين گمشين هنوز که چيزي نشده...واسه اينکه از اون بحث خارج شيم گفتم-خب بسه
بلندشين از الان بريم که ديگه شلوغ ميشه
مهسا-باشه..ولي اينجا اول غذا واسه شب درست کنيم که ديگه نميشه..
هرسه بلندشديمو باکمک هم سالاد الويه درست کرديم ووسال هارو جمع کرديمو حرکت کرديم
سمت ساحل
سپيده-واي مهسا اين سکوها که پر از مسافر هست
romangram.com | @romangram_com