#غروب_خورشید_پارت_58


من-خب ديگه بسه کم غربزنيد..نگاهي به بيرون انداختم وگفتم-چقدر ديگه ميرسيم?

سپيده-ديگه نزديکيم.خانم2ساعت لالا تشريف داشتيد..

چيزي نگفتمو به منظره بيرون چشم دوختم.ديگه کم کم داشت گرسنه م ميشد.از داخل پلاستيک

چند تا پفک در آوردم وهر سه باهم خورديم.بعد از نيم ساعت در سکوت رسيديم..عادت داشتم

هميشه تو ماشين ساکت باشم وتوي حال خودم باشم..

سپيده-برو مسافر خانه

من-واي بچها شب بريم کنار دريا بخوابيم

سپيده-ايول

مهسا-برو بابا چادر نداريم

سپيده-من آوردم خيالت تخت..مهساهم به ناچار موافقت کرد..

يک اتاق با سه تا تخت گرفتيم وگفتيم تا شب ميخوايم باشيم..رفتيم بالا وبعد از گرفتن دوش

مهسا وسپيده خوابيدند اما من چون توي ماشين خوابيده بودم شروع کردم به درست کردننهار..خداروشکر وسايل داشتيم..واسه نهار ساندويچ مرغ درست کردم..چون اونا هنوز خواب بودند

ساندويچ گرفتم وگذاشتم توي يخچال..مثل اينکه قصد ندارند بيدار شن.رفتم وبا داد بيدارشون

کردم-بلندشيـــــــــن

هردو با داد من مثل جن زده ها بيدار شدند

سپيده-زهرمار بي شخصيت

مهسا-اه اه چه صداي زشتيم داره اين


romangram.com | @romangram_com