#غروب_خورشید_پارت_50
بيخيال خورشيد اهميت نده..يه نفس عميق کشيدم.آريا داشت نگاهم ميکرد.شايد تو نگاهم دنبال
ناراحتي يا غم ميگشت ولي من به روي خودم نياوردم..بقيه هم متوجه شدند،،،مثل آريا...سعي
کردم بي تفاوت باشم..اما خب راستش يه جورايي هم ناراحت شدم..اوم بي دليل بامن سرد بود..خاله ودخترا هم اومدن وتبريک گفتند و دخترا تاکيد کردند که بيخيال باشم وناراحت نشم..نوبت به
مامان رسيد.تبريک گفت..برق اشکي که از خوشحالي بود توي چشم هاش ميدرخشيد..هريک
هديه کوچيکي تقديم کردند..همشون رفتند و قرار شد من با آريا برم خونه..
توي ماشين بينمون سکوت بود،که من سکوت رو شکستم.بايد ميفهميدم..
من-آريا?
آريا-بله
من-تو ميدونستي پانته آ توي دانشگاه ماهست?
آريا-آره
باتعجب گفتم-از کجا?
آريا-خب وقتي واسه تحقيق رفتم دانشگاهت متوجه شدم که پانته آ هم اونجا درس ميخونه..
من-آهان..مکث کردم وادامه دادم-فکرميکنم پانته آ يه حسي به تو داره
آريا-کي گفته?
من-آخه از نگاهش ولحن صحبت کردنش مشخصه..
آريا-نه چنين چيزي نيست.پانته آ مثل آتوسا واسم ميمونه اگر باهاش حرف ميزنم يا حتي ميرقصم
بي منظوره.حتما اين کاراش از صميميت زياده..
romangram.com | @romangram_com