#غروب_خورشید_پارت_36
من-بفرماييد..
سپهر-خب ميخواستم تنها باهاتون صحبت کنم..
قلبم از تند تند ميزد حس بدي داشتم.
من-اگرحرفي داريد اينجا بزنيد
مژده-خب برو ببين چي ميخواد
نگاه مهساکردم که بي تفاوت داشت به روبه رو نگاه ميکرد.
روبه سپهرگفتم-خيلي خب..وهمراهش يکم اونطرف تر راه افتاديم البته من بافاصله ازش.
من-خب بفرماييد
سپهر-خب راستش چطور بهتون بگم..دلشوره داشت واسه گفتن حرفش.اضطراب اون بيشتر باعث کنجکاوي من ميشد اما بالاخره دهن
باز کرد.
سپهر-ميخواستم اگر اشکالي نداشته باشه اخر هفته واسه امرخير باخانواده تشريف بياريم آخه هم
ازتون خوشم اومده هم از خانوميت چيزي کم نداريد..
ايستادم....باتعجب زل زدم بهش.باورم نميشد اون..اون از من خاستگاري کرد?مهسااگر بفهمه
قطعا ناراحت ميشه.نميدونستم چي بگم..نفسم بند اومده بود..شايد سال هاي اول ازش خوشم
ميومد اما اون نه تنها نگاه من نميکرد بلکه نگاه هيچ کس ديگه ايم نميکرد.ووقتي فهميدم مهسا
دوسش داره زده شدم.مهسا از غرور سپهر روز به روز حسش بيشتر ميشد اما من به يه هفته
نکشيد ازش زده شدم....
romangram.com | @romangram_com