#غروب_خورشید_پارت_31

بياي

مهسا-خب باشه بريم

من-من ماشين اوردما

مهسا-خب باماشين شما ميام من.وروبه سپيده گفت-سپيده توهم باماشين من برو ولي بايد بياي

دنبال ما فردا.من شب پيش خورشيد ميمونم.

سپيده-باشه پس فردا زود اماده باشين من ساعت2اونجام..وخداحافظي کرديمو رفتيم.وقتي

رسيديم خونه خاله نگار وماهان هم اونجا بودن.باهم سلام کرديمو منو مهسا وارد اتاق من شديم.

مهسا-خورشيد بهم لباس راحتي بده بپوشم

من-توکمد هست خودت بردار بپوشمهسا-مثلا من مهمون شماهستماااا

من-خوب باشه بيا..يه شلوار ورزشي دمپا گشاد آبي با يه لباس سفيد بهش دادم.وخودم هم مثل

اون شلوار ولي رنگ بنفش و لباسم هم مشکي.بعد از عوض کردن لباس ها رفتيم باهم بيرون

ونهار که مامان ماکاراني درست کرده بود رو خورديم.به به خيليم چسبيد.بعد از نهار مامان چايي

اورد ونشسته بوديم که روبه ماهان گفتم-خب ماهان تحقيق هات چطور پيش رفت?

ماهان-به دوتاشرکت وکارخونه هاشون سرزدم واز همسايه هاشون هم پرسيدم.آخه قبلا تو

شرکتشون سهام داشتم قبل ازاينکه شرکت بزنم(ماهان هم مهندس عمران بود و جديدا يه

شرکت کوچيک زده بود)

ماهان-از همه پرسيدم همه ميگفتن خانواده خيلي خوبين.تعريفشون زياد بود وبدي نگفتن

مخصوصا از آقايي پدرش ميگفتن.خودمم اونجا بودم،پدرش خيلي برخورد خوبي داشت اما آريا

romangram.com | @romangram_com