#غروب_خورشید_پارت_29

صبحانتو بخور که کم کم بايد بري.

يه نگاه به ساعت انداختم.55/9دقيقه بود.چقدر زود گذشت...

تاساعت05/01صبحانه خوردم چقدرم چسبيد.رفتم تو اتاقمو يه شلوار لوله تفنگي طوسي بايه

مانتو سفيد وموهامو بالا جمع کردموکشيدم.وقتي موهامو اينجو ميکردم باعث ميشد چشمام و

کشيده تر نشون بده وخوشم ميومد.آرايش هم يه مداد آبي که با چشمام همزاد بود کشيدم ويکم

هم ريمل زدم بايه رژلب صورتي مات.مقنعه مو هم پوشيدم و کيف طوسيمو هم برداشتم و رفتم

بيرون.

من-مامان امروز با ماشين ميرم

مامان-باشه برو..سويچو از روي ميز برداشتم و بامامان خداخافظي کردم وبعد از پوشيدن کفش

هاي آل استار سفيدم رفتم بيرون.ماشين مامان يه سمند سفيد بود..سوار شدمو به سمت دانشگاه

راه افتادم.وقتي رسيدم ماشينو پشت سر312مهسا پارک کردمو پياده شدم.توي حياط مهسا

وسپيده ومژده ونگين توي حياط بودن.رفتم سمتشون وتا بهشون سلام گفتم ريختم رو سرمو

شروع به تبريک گفتن کردند.

حتما کار مهسا هست هنوز هيچي نشده همه رو خبردار کرده.بااخم نگاهش کردم که شونه اي بالا

انداختوروشو برگردوند.وقتي تبريک گفتن بچها تموم شد سپيده گفت-عجبي ديگه نميتونم بهت

بگم ترشيده.

من-بله پس من بايد بهتون بگم ترشيده.وبابچها شروع کرديم به مسخره بازي کردن.

که باصداي-ببخشيد خانوما..هر5نفرمون برگشتيم سمت صدا.مازيار بود با دوستش سپهر.توي

romangram.com | @romangram_com