#غروب_خورشید_پارت_25
آريا-حتما من بوقم
آتوسا خنديدوگفت-توکه جاي خود داري
آريا-آتو تو منتظر باش ما ميريم تو حياط يکم قدم بزنيم..آتوسا-باشه برين..باخوشحالي نگاه آرياکردم.واي که چقدر دلم ميخواست برم تو اون حياط..
آريا بلند شد ومنم کنارش وبه سمت حياط رفتيم.همونطور که حدس ميزدم واقعا بيرون قشنگ
بود.حياط بزرگي بود ودور تادورش پراز درخت بود وبين درخت ها تخت هايي براي نشستن قرار
داشت ووسط حياط هم يه حوض بزرگ بود وبه خاطراينکه شب بود منظره اونجا رو خيلي قشنگ
نشون ميداد
به خاطراينکه تو فصل پاييز بوديم وبا وجود درختا و حوض توي حياط يکم هوا سرد بود.داشتم
بالذت اطرافو نگاه ميکردم که آريا دستمو توي دستاي مردونه وگرمش گرفت.باتعجب بهش چشم
دوختم که يه لبخند زدو بي خيال روشو ازم گرفت وروبه رو چشم دوخت.سعي کردک دستمو از
دستش بيرون بيارم اما دستاي من اسير دست پرقدرت اون بود.نتونستم مقابله کنم و بي خيال
شدم وهيچي نگفتم.راستش خودمم بدم نميومد..هههه..دستام بخاطر هواي اونجاسرد شده بود
ولي اون دستش گرم بودو باعث شده بود دست منم گرم شه.فکرکنم فهميد چون گفت-دستات
سرده.سردت شده?
من-سردم نيست دستام بخاطر هواي اينجا هست.
آريا-ميخواي بريم داخل?
من-نه نه همين جا خوبه.خيليم قشنگه اينجا
آريا-آره قشنگه..وبه سمت وسط راه افتاديم.
romangram.com | @romangram_com