#غروب_خورشید_پارت_24


باآهنگ ملايمي که اونجا پخش ميشد خورده شد.بعد از شام آريا زير چشمي به آتوسا اشاره کرد

که نفهميدم منظورش چي بود ولي آتوسا فهميدوسريع گوشيشو از توي کيفش بيرون آورد وروبه

ماگفت-من برم يه زنگ به مامان بزنم.وسريع رفت سمت دري که به حياط راه داشت.اونجا تخت

هايي بود که خانواده ها روش نشسته بودن.اينو ميشد از پنجره اي فهميد که ميشد بيرونو

ديد.واقعا منظره اونجا قشنگ بود.

داشتم به منظره بيرون نگاه ميکردم که آريا گفت-چيزي نميخواي بگم واست بيارن?

سرمو چرخوندم سمتش وگفتم-نه مرسي..که آريا يه لبخند خيلي زيبا به چهرم پاشيد.واقعا اين

لبخنداش جذاب ترش ميکرد..ته قلبم لرزيد سريع نگاهمو ازش گرفتم ودوباره به منظره بيرون

نگاه کردم.

آريا-خورشيد تو هنوز راجب به جوابت فکرنکردي?

من-راستش من....

داشتم به اين فکرميکردم که جوابشو چي بدم که همون لحظه آتوسا هم رسيد.آخيش خدا خيرت

بده آتوسا اگه نميومدي من اينجا ميموندم چي بگم!

يه نگاه به آريا انداختم که داشت باحرص به آتوسا نگاه ميکرد.سرمو انداختم پايين وسعي کردم

جلوي خندمو بگيرم.

آتوسا-خورشيد جان مامان وبابا سلام رسوندن

من-سلامت باشن


romangram.com | @romangram_com