#غروب_خورشید_پارت_22
آتوسا با شيطنت نگام کردوگفت-به به ميبينم باهم جور دراومدين.
من-اين چه حرفيه.به خاطر کفشم دستمو گرفت که نخورم زمين.ولبخند بهش زدم که باچشمک
ولبخند جواب داد..اين امروز همش چشمک ميزنه ها..آريا هم بعداز خريد سه تا بليط اومد
پيشمون.
آريا-خب بريم..هرسه راه افتاديم ورفتيم توي کابين نشستيم.توي کابين آتوسا کنار من نشست
وآريا هم رو به روي من نشست..چرخ وفلک حرکت کرد.توي سکوت به منظره بيرون چشم دوختم
.سرمو به ميله ها تکيه دادم.واقعا نماي قشنگي بود وميشد از اينجا همه شهرو ديد ومخصوصا کهشب بود وتاريک وچراغ هاي شهر همه جارو به زيبايي نشون ميداد.نفس عميقي کشيدم وچشمامو
بستم.
ره داشتم به آيندم فکرميکردم..شايد آريا مورد خوبي باشه پس اگر تاچند جلسه ديگه نظرم همين
بود حتما جوابم شايد مثبت باشه..چشمامو باز کردمو چشم به آريا که اونم چشماشو بسته بود
دوختم.نگاه کردن بهش هم آرامش ميداد.چشماشو باز کردو نگاه منو غافلگير کرد.وتي چه بد شد
اصلا دوست نداشتم اينجور شه.حتما الان باخودش چه فکرايي ميکنه.سعي کردم به روي خودم
نيارم.يه لبخند کوچيک زدم ورومو برگردوندم وبه بيرون نگاه کردم.ولي اون هنوز داشت به من
نگاه ميکرد اينو از سنگيني نگاهش حس کردم.داشتم زير نگاهش آب ميشد که بالاخره چرخ
وفلک ايستاد.اوه خداروشکر.اول آتوسا پياده شد وبعد من وپشت سرمن هم آريا پياده شد.به
درخواست آتوسا که گرسنش شده بود تصميم گرفتيم برگرديم.داشتيم ميرفتيم پايين که آريا
گفت-ميخواي دستتو بگيرم?آخه سرپاييني هست ممکنه بخوري زمين.
romangram.com | @romangram_com