#غروب_خورشید_پارت_21

آريا سرش که پايين بود چشمش خورد به کفشم وبعد نگاهم کردوگفت-توکه نميتوني بااين کفش

ها بيايمن-خب چه ميشه کرد يه جوري ميام ديگه

آريا-خب پس دستتو بده من که نخوري زمين.ودستشو به طرفم دراز کرد..قلبم داشت

ميزد.راستش يکم دستپاچه بودم.آرياهنوز منتظر بود.منم چاره اي نداشتم ودستمو دور بازوش حلقه

کردم..راستش حس خوبي نداشتم.نميخواستم هنوز که چيزي نشده تااين حد.پيش بره.سعي

کردم دستمو بيرون بکشم اما منصرف شدم.زشت ميشد ديگه.

تااينجا در مورد آريا نظر خاصي نميتونستم بدم.به نظرم خوب بود اما نظر من هم چندان واسه

مامان مهم نيست.چون خاله تعريف زيادي ازشون کرده و مامان هم مطمئنم تامن ازدواج نکنم

دست برنميداره

آتوسا يه لحظه برگشت ومارو نگاه کرد و وقتي چشمش به دستاي ماافتاد يه لبخند باشيطنت زد

وروشو برگردوند..مثل اينکه امروز من همش بايد سرخ شم.آرياهم زيرلب داشت ازمن

ميخنديد.اي بابا خواهر برادري خوششون مياد اذيت کنن..

آريا-الان خوبي?ميترني راه بري?اگرنه تابرگرديم.

من-نه راحتم مرسي.ويه لبخند بهش زدم که جوابمو بايه لبخند داد.ديگه چيزي نگفتيم تا

خداروشکر رسيديم به وسايل بازي.آتوسا باذوق روبه آريا گفت-واي من عاشق چرخ و فلکم.بريم

چرخ وفلک.

آريا-باشه پس من ميرم بليط بخرم شماهم همينجا باشين تابيام..دستمو از دستش جدا کردم و

اونم رفت باجه..

romangram.com | @romangram_com