#غروب_خورشید_پارت_204
من-ميترسيدم از جداشدنمون..داره يه اتفاقايي ميفته..همه دست در دست هم کردن که تا
جدامون کنن..نميتونم اين همه فشارو تحمل کنم..خيلي سخته..
چندقطره اشک از چشمم چکيد..نميخواستم گريه کنم ولي هرچي تلاش ميکردم بدتر ميشد..
بلندشدمو آريا رونگاه کردم..خواب بود..اينو از نفس هاش ميشد فهميد
ديدي خورشيد نفهميد..تو باز تنهايي..تنهايي بايد از پس اين مشکلات بر بياي
(تنهايي يعني او هست اما نه براي تو)
چشم هامو بستم وخوابيدم..نه اينکه راحت خوابيدم...نه..ولي اون قدر خسته بودم که ديگه جوني
توي تنم نمونده بود.....
صبح باصداي آلارم گوشيم از خواب بلندشدم..ساعت2بود..آريا ساعت2ميره..ساعت گذاشته بودم
که برم دکتر
رفتم دستشويي..شير آب رو باز کردم وصورتمو آب زدم..تصويري که از خودم توي آينه ديدم با
خورشيد واقعي فرق داشت..زير چشم هام گود وسياه شده بود..رنگمم که رنگ گچ بود..انگار31سال پيرتر شده بودم..
اومدم بيرون..تيپ ساده اي زدم واز خونه خارج شدم..سوار تاکسي شدم..رفتم درمانگاه..اونجا
آزمايش تست بارداري دادم وگفتن که چون امروز خلوته تا نيم ساعت ديگه آماده ميشه..اون نيم
ساعت رو بيکار نشستم تا بالاخره گذشت..صدام کردن..جواب رو گرفتم..
بازش کردم...جواب مثبت بود..واي خـــــدا..من حاملم..باورم نميشد..از خوشحالي داشتم روي
ابر ها راه ميرفتم..يه بچه از وجودمون..
romangram.com | @romangram_com