#غروب_خورشید_پارت_203
فقط خداميدونه که اون لحظه چقدر خوشحال شدم..خدايا شکرت..خدايا هزار مرتبه
شکرت..گوشيو گذاشتم سرجاش...پاهام قدرت گرفتن...از خوشحالي بلند بلندميخنديدم..فقط خدا
ميدونست که من چقدر خوشحال بودم...
سريع چادرمو برداشتم ورفتم بيرون...
آريا توي ماشين راننده بود..سريع رفتم پيشش...بيدار بود..ازاينکه چشم هاش بازه خوشحال
شدم..خنديدم..راننده باتعجب نگاهم کرد اما اون مهم نبود مهم آريا بود..باهمون لبخند روي لبم
رفتم سمتش..بغلش کردم..گونشو محکم بوسيدم..ازش جداشدم وصورتشو بين دستام
گرفتم..نگاهم کرد..منم بهش خيره شدم
من-آريا ميخواي منو بکشي?اگه يه لحظه دير تر ميرسيدي من ميمردم..پسم زد..بلندشد..
من-برار کمکت کنم
آريا-لازم نکرده..ورفت توخونه..ميتونست راه بره اما نه خيلي خوب..
از راننده تشکر کردم وپشت سرآريا رفتم داخل..
يکراست رفت توي اتاق..چراغو خاموش کرد..چادرو گذاشتم روي صندلي ورفتم پيشش..پشتش
بهم بود
ازپشت رفتم نزديکش شدم و دستمو گذاشتم روي بازوش..
من-آريا ببخش..ببخش منو عزيزم..بخدا نميخواستم ناراحتت کنم..فقط...فقط مشکل من بود
که...
نميدونستم چي بگم..بايد يه چي ميگفتم..بايد آرومش ميکردم..
romangram.com | @romangram_com