#غروب_خورشید_پارت_190
همونطور هردو توي اون وضعيت به هم خيره شده بوديم..آريااومد نزديک..دستمو گرفت وبعد محکم منو توي بغلش گرفت..خوشحال شدم..اين نشون داد
که آريا ازمن زده نشده.
دستمو گرفت وروي مبل نشوند..خودشم کنارم نشست..تمام حرکاتشو زير
نظرداشتم..هردودستشو مشت کرد..چشم به دستش دوخت..
آريا-همه چي از اون شب شروع شد که من دير اومدم خونه..اون شب پانته آ وقتي که توي
شرکت بودم موبايلم زنگ خورد..پانته آ بود.چون سرم شلوغ بود جوابشو ندادم ولي چندبار زنگ
زد..بالاخره جواب دادم..گفت که بيا ميخوام براي آخرين بار حرف بزنم..گفتم حرفي براي گفتن
نيست گفت بيا ميخوام باهات حرف بزنم..
دستشو به حالت عصبي توي موهاش کردو ادامه داد-گفت ديگه هيچوقت حتي اسمي هم توي
زندگيمون ازش نميفهمم..
نگاهم کردو گفت-خورشيد من فقط ميخواستم از زندگيمون بره همين
ودوباره روشو ازم گرفت ودستشو روي گوشاش گرفت وادامه داد-بهش گفتم بزار کارم که تموم
شد ميام..ساعت9کارم تموم شد..بلندشدم ورفتم سمت خونشون..گفته بود عمو وزن عمو خونه
نيستن.اينجور بهترميشه حرف زد..خيالم راحت بود که خدمتکارا بودن....رفتم خونشون..درو باز
کردم..همين که وارد شدم چيزي از پشت محکم خورد پشت سرم وهيچي نفهميدم..بيهوش
شدم..
آب دهنشو به سختي قورت داد..بعداز کشيدن نفس عميقي ادامه داد-وقتي چشم باز کردم نيمه
romangram.com | @romangram_com