#غروب_خورشید_پارت_19

پريد.

آتوسا لبخندي زدوگفت-بيخيال نترس بهش نميگم.

ويه چشمک زدو هرسه به طرف آريا وماهان رفتيم.بااومدن ما هردوشون برگشتن سمتمون.اول

مهسا جلو رفت-سلام من مهسا دخترخاله خورشيدم وخواهر ماهان

آريا-سلام خوشبختم.ومهسا بهش دست داد..چشام چهار تا شد.اوه اوه.اين مهسا چقدر راحته

ها..ماهان هم تعجب کرده بود ولي چيزي نگفت.مهسا اومد کنار و آريا رو به من گفت-سلام

خورشيد خانم

من-سلام.

ماهان-خب ما ديگه بايد بريم.آقا آريا خيلي خوشحال شدم از ديدنتون

آريا-همچنين.وباهم دست دادند.هردوشون خداحافظي کردن ورفتن که مهسا لحظه آخر

کنارگوشم گفت-با بچه برنگردي ها..وخنديدو سريع رفت.باحرص دندون هام رو روي هم فشار

دادم.اه دختر پررو خجالت نميکشه.ميدونه من بدم ميادا

آتوسا-خب خورشيد جون اگر حرص خوردنت تموم شد بريم..

باتعجب برگشتم سمتش که خنديدو گفت-آخه مهسا بلند گفت ماهم شنيديم.هـــــــــــي اي مهسا ميکشمت..از خجالت فکرکنم سرخ شدم..لب پايينمو به دندون گرفتمو

سرمو انداختم پايين..آريا و آتوسا زدن زير خنده.

آتوسا-خانم لبو بيا بريم ديگه.دست کشيدم به گونم و در عقبو باز کردمو سوار شدم.فکرميکردم

آتوسا ميره جلو ولي برعکس اومد عقب..سوتر شديمو آريا هم حرکت کرد.توي سکوت بوديم که

آتوسا گفت-داداش کجا ميخواي بري?

romangram.com | @romangram_com