#غروب_خورشید_پارت_188
صداي به سختي قورت دادن آب دهنش شنيده ميشد..انگار براي گفتن حرفش اضطراب
داشت..چيزي نگفتم تاخودش به حرف بياد..
بالاخره به هرجون کندني بود شروع کرد..
آريا-ببين خورشيد..فقط يه امروز رو مهلت بده..تاشب...تاشب مطمئن ميشم از اتفاقي که
افتاده..بهت ميگم..
وبلندشدورفت..ومن موندم وکلي سوال بي جواب توي ذهنم..يعني چي شده?از چي ميخواد مطمئن
شه...
تنم از سرما شروع کرد به لرزيدن..سريع بلندشدمو رفتم داخل..شومينه رو روشن کردم وبا يه
ليوان چاي نشستم کنارش کف زمين..
کمي گرم شده بودم که متوجه شدم زنگ ميزنن..بلندشدم و اُف اُف رو جواب دادم..مهسا بود..درو
واسش زدم..
اومد داخل..بانگراني گفت-سلام عزيزم..چي شد خورشيد؟
من-سلام..بيا داخل تاتعريف کنم
اومد داخل..واسش چايي اوردم وکنارش نشستم..منتظربهم چشم دوخت
من-امروز پانته آsmsداد.گفت که بدتراز ايناسرت مياد..فهميدم کارپانته آ هست..کلي جيغ وگريه
کردم.آريا اومد پيشم گفت که تاشب از اتفاقي که افتاده مطمئن ميشه وبرام تعريف ميکنه.بعدم
رفت
romangram.com | @romangram_com