#غروب_خورشید_پارت_178
من-شرکتي?
نيما-آره
من-آريا هم شرکته?
نيما-آره الان توي اتاقشه
من-خب سوال داشتم ازت درباره آريا
نيما-خب بپرس
من-خب چطور بگم..ببين آريا چند مدته که اصلا تو حال وهواي خودش نيست..اصلا من
نميبينمش..شب ها که ديروقت مياد خونه..حتي باهام حرفم نميزنه..احساس ميکنم اتفاقي
افتاده..تو ميدوني?نيما-والا من اطلاعي ندارم يعني چطور بگم چيزي به من نگفته ولي....اونشب که مست بود داشتم
مياوردمش خونه زير لب چيزايي ميگفت..
نفسم گرفت..نميدونم استرس ودلهره داشتم...
من-چـ...چي ميگفت؟
مکثي کرد...انگار داشت فکرميکرد..يه دفعه انگار چيزي يادش اومده باشه گفت-اهان يادم
اومد..همش يه جمله رو ميگفت...ميگفت خورشيد دوست دارم..
تپش قلبم بيشتر شد..ناخواسته لبخند کمرنگي روي لبم نشست..ولي...
ولي آريا مشکلش چيه?
من-خداي من..يعني چي شده!!
romangram.com | @romangram_com