#غروب_خورشید_پارت_177
باداد گفت-برو بيرون بهت ميگم
چونم شروع کرد به لرزيدن..آريا تاحالا اينجور سرم داد نکشيده بود..
از اتاق رفتم بيرون..چراغ هارو خاموش کردم ورري کاناپه دراز کشيدم شروع کردم به گريه
کردن...هنوز يک ماهم نگذشته..خدايا ببين..ببين حتي نميخواد باهام حرف بزنه..اخه اين چه
وضعشه..از اون طرف بامن دشمني دارن فقط آريا رو داشتم که اونم اينجوريه..
انقدر گريه کردم تا بالاخره خوابم برد
* * * * * *صبح وقتي چشم باز کردم هنوز همونطوري روي کاناپه بودم..متوجه شدم که پتو روم هست..حتما
کار آرياست..هه کاراش واقعا عجيبه..
بلندشدمو چاي سازو زدم توي برق وصبحانه واسه خودم آماده کردم..
داشتم فکرميکردم که چطور ميشه سر از حال و روز آريا در بيارم...
انقدر فکرکردم که يادم افتاد به نيما...سريع بلندشدمو شمارشو از توي دفتر تلفن برداشتم
وزنگش زدم...
بعد از چندتابوق جواب داد...
نيما-به به زن داداش..چطوري?
من-سلام.مرسي ممنون...تو چطوري?
نيما-خداروشکر
من-ميگم نيما يه سوال ازت داشتم
نيما-بفرما
romangram.com | @romangram_com