#غروب_خورشید_پارت_176


باصداي کليد که توي در چرخيد سريع هجوم بردم سمت در..آريا بود..از صورتش معلوم بود که

خستست..

من-سلامآريا-سلام...ورفت توي اتاق..پشت سرش رفتم..روي تخت دراز کشيده بود..رفتم کنارش نشستم

وگفتم-آريا ميشه حرف بزنيم?

زير لب همونطور که چشم هاش بسته بود گفت-نه خورشيد خستم بزار واسه روز ديگه

کنترلمو از دست دادم..واقعا ديگه به زور داشتم تحملش ميکردم..

تقريبا باصداي بلندي گفتم-آريا دارم ميگم ميخوام باهات حرف بزنم..

روي تخت نشست وروبهم گفت-چرا درک نميکني?ميگم اصلا حوصله ندارم..

بغضي که توي گلوم چنگ ميزد وبه زور تحمل ميکردم شکست..اشکام شروع کردن به باريدن..

باگريه گفتم-تو درک نميکني..الان چند روزه اصلا انگار نيستي..نه حرف ميزني نه ميبينمت..حوصله

هم که نداري..يعني چي?هان?اين بود ازدواجي که واسش اون همه شور وشوق داشتم?

اون فقط نگاهم ميکرد..بدون هيچ حرفي..

آروم تر ادامه دادم-ببين آريا بامن حرف بزن..من زنتم..ما ازدواج کرديم که دردا ومشکلاتمونو

باهم حل کنيم..بگو..بگو دردست چيه?بگو مشکلت چيه?

نگاهشو ازم گرفت ولبه تخت نشست..سرشو بين دستاش گرفت وزير لب زمزمه کرد-خورشيد

نميتونم..برو بيرون..

من-اما آريا ما.....


romangram.com | @romangram_com