#غروب_خورشید_پارت_170
چون مشخص بود آريا صبحانه خورده،نيزوجمع کردمو از ويلا زدم بيرون..آريا داشت کنار دريا روي
شن قدم ميزد..از دور نگاهش کردم..يه شلوار اسپورت طوسي ولباس نوک مدادي پوشيده بود..اخ
که چقدر خوشتيپه اين مرد..رفتم سمتش..تامنو ديد ايستاد.رفتم کنارشو باهم قدم زديم..کمي که
پياده روي کرديم رفتيم داخل ويلا..آريا داشت فيلم ميديد ومنم شروع کردم به درست کردن
نهار..نميدونستم چي بپزم واسه همين از آشپزخانه صداي آريازدم-آريا واسه نهار چي درست
کنم?
آريا-هرچي که دوست داري
من-ماهي بپزم?
آريا-نهههه من از ماهي متنفرم...تعجب کردم..در عوض من ماهي خيلي دوست داشتم..به خاطر
آريا بيخيال ماهي شدم وشروع کردم به پختن عدس پلو..همونطور که داشتم غذا رو ميپختم
متوجه شدم که از گوشين پيام اومد..رفتم سمتش..شمارش ناآشنا بود..باز کردم...نوشته بود:
(معني دلتنگي را نميدانم!
مگرهمان نيست کسي آرزوهايش را زير بغل بگذارد وگوشه بنشيند....
مگر آن نيست......
که دلت بي بهانه هواي گريه کندوخيال بند آمدن را نداشته باشد......
من مدتهاست اينگونه ام!!!
اگر اين دلتنگي نيست پس چرا نفسم گرفته?)!
romangram.com | @romangram_com