#غروب_خورشید_پارت_169
چيزي نگفتم که رسيديم به هتل..رفتيم توي اتاق وبعد از عوض کردن لباس هام داشتم آرايشمو
پاک ميکردم که متوجه شدم آريا داره مياد سمتم..چيزي نگفتم که دستشو دور کمرم حلقه کرد..
آريا-قهري?
من-نه عزيزم فقط يکم ترسيدم..لبخندي زد وسرشو نزديک کردو گونمو بوسيد............
الان ساعت9شب هست..يک ساعت ديگه پرواز داريم..باآريا رفتيم بازهم امروز کمي دور زديم اما
خداروشکر ايم دفعه مشکلي پيش نيومد..
ساعت0بود که رسيديم شمال..چون شب بود يکراست رفتيم سمت ويلا..تاکسي جلوي يه ويلاي
بزرگ بانماي شيکي نگه داشت..بعداز دادن کرايه پياده شديم ونگهبان ويلا که مرد پيري بود،در
وباز کرد ووارد شديم..
نگهبان-سلام آقاي ارجمند.خوش اومديد..ونگاهي به انداخت وادامه داد-تبريک ميگم..انشاا.. که
هميشه خوشبخت باشيد..
آريا-سلام مش باقر..مرسي لطف داري...منم سلام کردمو وارد ويلا شديم..
راستش انقدر خسته بودم که حوصلم نشد نماي خونه روببينم..آريا در اتاقي بانماي مشکي رو باز
کرد ووارد شديم..فکرکنم اين اتاق آريا بود..
سريع لباسمو عوض کردمو به سه نکشيده خوابم برد...
صبح بانور خورشيد که توي چشمم بود چشم بازکردم..پنجره اتاق رو باز کردم..واقعا زيبا
بود..دقيقا پنجره روبه دريا بود..انقدر ذوق زده بودم که سريع دوش گرفتمو بعد از پوشيدن لباسام
که شلواراسپورت مشکي بود وهمراه مانتو راحتي مشکي وشال قرمز از اتاق اومدم بيرون..از پلههارفتم پايين..سفره صبحانه آماده بود..نشستم سرميز ويه دل سير صبحانه خوردم..بعد از اون
romangram.com | @romangram_com