#غروب_خورشید_پارت_17
منچو جمع کردم..يه نگاه به ساعت انداختم..واااي ساعت2:31دقيقه بود.آريا ساعت2اينجاست
باصداي مهسا برگشتم سمتش-چي شده?
من-ساعت 2مياد که بريم واسه شام.
مهسا-بدو برو آماده شو..رفتيم تواتاق وباکمک مهسا آماده شدم
يه مانتو قهوه اي که تاروي شکم تنگ ميشد وبعد از شکم تا زانو که ميرسيد به صورت چين چين
گشاد ميشد ويه کمربند طلايي هم داشت.بايه شلوار تنگ کرم وشال همرنگش وموهامو پايينجمع کردم وجلومو فرق وسط زدم..مهسا به زور واسم خط چشم کشيد بايکم ريمل ورژلب
کرمي.يه کيف دستي قهوه اي هم برداشتم وگوشيم به همراه مقداري پول داخلش گذاشتم
من-مهسا شمااينجا بمونيد الانم مامان ميرسه
مهسا-نه گلم فردا دانشگاه داريم برم کارامو انجام بدم.يه روز ديگه با مامي ميايم
من-باشه پس باهم بريم پايين
مهسا-اومممم اوکي اين اقا داماد جيگرمونو هم ببينم
حرصم گرفت-زرشک.مهسا دست گذاشتي رو نقطه ضعف منا
مهسا خنديدوگفت-بيا بريم که الانا هست آقا داماد برسه.
ترجيح دادم حرفي نزنم چون ديگه ول کن نيست وبدتر ميکنه
اوناهم آماده شدن و هرسه به سمت در رفتيم.از توي جاکفشي يه جفت کفش پاشنه بلند پوشيدم
مهسا يه نگاه به سرتاپام انداخت و دوتا سوت زدوگفت-اي جان روز اولي ميخواي آريا رو به
کشتن بدي?
من-عزيزم ايشون بايد با چادرم واسه من بميره.ولبامو غنچه اي کردم.
romangram.com | @romangram_com