#غروب_خورشید_پارت_16
من-زهرمار.بيا تو تاواست تعريف کنم که هي نگي عروس..وبعد هردو وارد شديم.رفتم
توآشپزخونه وواسشون شربت آناناس آوردم وبهشون تعارف کردم ويکيم خودم برداشتم وکنارمهسا نشستم.نگاه ماهان کردم..يه پسر قدبلند و خوش اندام باچشم هاي آبي و موهاي خرمايي
روشن وپوست گندمي..پسر خوشگلي بود.درست شبيه به مهسا بود...
مهسا-خب خانمي بگوديشب چي شد?خبري از بچه مچه نيست?
باچشم غره اي که ماهان بهش رفت به معناي واقعي خفه شد..شروع کردم از اول همه چيز رو
تعريف کردم.
مهسا-اُ لَ لَ عجب بچه پولداري.شانس داريا
من-ساکت يه لحظه مهسا.وروبه ماهان گفتم_ماهان جان توميشه واسم تحقيق کني?
ماهان-چرا که نه..باباشوميشناسم آدرس شرکاتو روهم بلدم ميرم تحقيق ميکنم.
من-مرسي خيلي آقايي.
مهسا-واي خورشيد خيلي گرسنمه بيابريم غذاروگرم کنيم.باهم بلندشديم و رفتيم آشپزخانه.ماهان
هم مشغول ديدن تلوزيون شد وماهم غذاروگرم کرديم.
من-به به دست خاله جونم دردنکنه.من عاشق زرشک پلوهستم.
مهسا-به خودت نناز واسه خاطر تودرست نکرده چون من دوست داشتم درست کرده.ومنم شروع
کردن به خنديدن وباهم ميزو چيديم.ماهانو هم صداکرديم.باهم نهارمون رو در سکوت خورديم
بعداز نهار منومهساظرف هاروشستيم وبعد از اون باماهان مشغول منچ بازي شديم.مهسااول شد
وماهان دوم ومن هم اخر..انقدر که فکرم درگيرامشب بودباختم.وقتي بازي تموم شد بلندشدمو
romangram.com | @romangram_com