#غروب_خورشید_پارت_164


آتوسا باذوق گفت-کجا ميريد?

آريا-اول ميريم مشهد وبعد از اونم شمال....چون کاراي شرکت زياده نميتونيم فعلابريم خارج از

کشور ولي حتما يه روز خورشيدو ميبرم..لبخندي زدم که سميراجون گفت-حالا انقدر هم به ماه

عسل گير نديد..زودي بيايد که کارو زندگي دارين

آتوسا-وا مامان تازه ازدواج کردن بعد بشينن برسن به کارو مشغله

سميرا جون بهش چشم غره اي رفتو سفره رو جمع کردن..

همشون از آشپزخانه رفتن بيرون..لحظه آخر نگاهي به تيپ آريا انداختم..يه شلوار ورزشي مشکي

ولباس کرمي پوشيده بود..از داشتن شوهري بااين قدو بالا خداروشکر کردم وزير لب صلواتي

فرستادم و فوت کردم..

مامان اينا هم بالاخره رفتند...

بعد از ديدن فيلم وخوردن تنقلات باآريا رفتم ومشغول جمع کردن ساکمون شدم..دوتا چمدون

پرکردم از لباس هاي من وآريا...قرار بود با هواپيما بريم وتوي شمال آريا ماشين کرايه ميکنه..صداي آريا زدم. چمدون هارو گذاشت کنار در ورفتيم که بخوابيم..آريا دستاشو باز کردو توي

آغوش پرمهرش سريع خوابم برد...

صبح باصداي آلارم گوشيم چشم باز کردم..سريع5دقيقه اي دوش گرفتم ورفتم توي آشپزخانه

ووسايل آماده کردم..آريا هنوز خواب بود..بيدارش کردم و بعد از آماده شدن که تاپ هامون باهم

هماهنگ بود زديم از خونه بيرون..تيپ هردومون مشکي نارنجي بود..

توي فرودگاه بعد از اعلام شماره پروازمون سوار شديمو با دل خوش راهي شهرمقدس مشهد


romangram.com | @romangram_com