#غروب_خورشید_پارت_163

خبرداشتيم.......

رسيديم خونه نماي خونه ودکوري که سليقه بچها بود واقعا زيبا بود..

اونشب من با ميل وخواسته خودم دنياي دخترونمو تقديم آريا کردم.......

صبح وقتي چشم باز کردم ساعت00بود..آريا نبود حتما حمام بود..

از جام بلند شدم..آريا اومد بيرون..

بالبخند روبهم گفت-خوبي?

سرمو به علامت مثبت تکون دادم ورفتم که دوش بگيرم...وقتي اومدن بيرون،از بين لباس هايي

که مامان وسميراجون واسم گرفته بودند لباسي رو برداشتم..يه دامن بلند سفيد وتاپ فسفري خيلي زيبايي و دمپايي روفرشي سفيد رو پوشيدم..موهامو هم

خشک کردمو برس کشيدمش وآزاد دورم رها کردم..رژ قرمز هم وريمل هم زدم..وبعد از زدن عطر

از اتاق بيرون رفتم..

آريا داشتTVتماشا ميکرد..روبهش گفتم-چرا اينجا نشستي?

آريا-مامان اينا دارن ميان گفتن که صبحانه هم ميارن

چيزي نگفتمو رفتم توي آشپزخانه وچايي خوشرنگ وخوش عطري دم کردم که بالاخره مامان اينا

هم رسيدن...

مامان بود وخاله،سميرا جون،مهسا،آتوسا...سپيده هم که نيومد..

بعد از سلام رفتيم و صبحانه رو خورديم..

مهسا-کي ميريد ماه عسل?

به جاي من آرياجواب داد-امروز که نميشه فردا اگر خدا بخواد حرکت ميکنيم?

romangram.com | @romangram_com