#غروب_خورشید_پارت_150


بالاخره بعد ازنيم ساعت هم کار آرايشم تمام شدو رفتم باکمک چند تا دختر لباس عروسمو

پوشيدم..فقط خداميدونه اون لحظه من چه حسي داشتم..روي ابرها بودم..چيزي کم نداشتم که

بخوام پرواز کنم..پوشيدن لباس عروس اونم وقتي که ازدواجت به ميل وخواسته خودت وهمراه

عشق وعلاقه باشه،شيرين بود..

وقتي رفتم بيرون هرسه شون کنار هم ايستاده بودن..با چشماي گرد شده نگاهشون

کردم..واقعــا عالي شده بودن..هرسه شون پرنسسي واسه خودشون شده بودند..از خوشحالي

خنديدم وگفتم-واي عالي شديد..اوناهم داشتند منو برانداز ميکردند..

همون لباس هارو پوشيده بودن وموهاشونم لخت شلاقي کرده بودند وپشتشون بسته

بودند..آرايش هرسه شونم چون چشم هاي هرسه شون رنگي بود،دور چشم هاشونو مشکي کرده

بودن وهمراه خط چشم طوسي که بهشون ميومد.. به لب هاشونم رژ لب صورتي زده بودند..

آتوسا-واي خورشيد اين تويي?

سپيده-اي من فدات شم خوشگل ترين عروس دنيا

مهسا حرفي نميزد..باتعجب نگاهش کردم..يه دفعه زد زير گريه واومد سمتم..

مهسا-خورشيد.الهي قربونت بشم..ديگه داري واسه خودت يه پاخانم ميشي

من-عزيزدلم گريه که نداره..

مهسا-خورشيد ديگه ازمون جداميشي..

مهسا داشت حرف ميزد که نرگس خانم رسيد-اي واي اين چراگريه ميکنه?


romangram.com | @romangram_com