#غروب_خورشید_پارت_149
کنارش نشستم وگفتم-ميفهمم خاله..شماهم سعي کنيد باهاش کنار بيايد..سرشو تکون دادوحرفي
نزد..به آريا نگاه کردم اونم داشت نگاهم ميکرد..يه لحظه ترس وجودم وگرفت..ترس از بدون
آريابودن..بهش لبخند زدم..
خاله از روي مبل بلند شدوگفت-ببخشيد خاله جون شماروهم ناراحت کردم..حالا بيايد بريم شامو
باهم بخوريد..
من-خاله جون دستتون درد نکنه..ماديگه رفت زحمت کنيم..
خاله-اين چه حرفيه بيايد شام بخوريد بعدش بريد
اين دفعه آريا بود که گفت-خاله مرسي..بايد بريم اين روزا همش درگير کاراي عروسي هستيم..
خلاصه خاله انقدر اصرار کرد به ديگه قانع شديم وبعد از خوردن شام ازش خداحافظي کرديم
ورفتيم خونه* * * * * * *
اين31روز هم گذشت ورسيد به روز ازدواج من..روزي که صفحه اي از زندگي جديد رو باز
ميکرديم...
از صبح توي آرايشگاه هستم زير دست نرگس خانم..دخترا هم هرسه شون توي يه اتاق هستن
وقراره که شبيه هم شن..آريا وپسراهم باهم..
از بس روي صندلي نشستم کمرم خشک شد..من-نرگس خانم کي تموم ميشه..
نرگس خانم-واي خورشيد جون همش داري غر ميزني..صبرکن ديگه الان کار آرايشت تموم
ميشه راحت ميشي..نگاه به ساعت انداختم ساعت5بعد از ظهرهست..نهارهم قبل از آرايشم
خورديم..
romangram.com | @romangram_com