#غروب_خورشید_پارت_148


محل يرشناس تک وتنها زندگي ميکنه..وضع ماليش هم از ارث پدرش وشوعرش که بهش

رسيده،عالي هست..

رسيديم خونشون..خونه بزرگي همراهحياط بزرگي بود..زنگ درو زديم..خانم ميانسالي در رو باز

کرد..خدمتکار بود..ماروبه داخل راهنمايي کرد..خاله اومد استقبالمون..

خاله-خورشيد.دخترم?ومنو در آغوش گرفت..بعد ازاونم با آريا سلام کردو وارد شديم..چايي وميوه

واسمون آوردن..

خاله-خوب کردين بهم سرزديد..يه نگاه به هردومون انداخت ولبخندگفت-چقدرم که ماشالا به

هم نيايد.ايشالا خوشبخت شيد..

من-همه اين هابه لطف شماست..خاله-وظيفم بود خاله جون.خوشحالم که هردوتون پسنديدين..کمي از ازدواج ما حرف زديم وکارت

روبهش داديم..

خاله نگاهي به کارت انداخت و بعد از کشيدن نفس عميقي گفت-خاله جون هواي هم ديگرو داشته

باشيد.قدرهمو بدونيدو توي همه شرايط باهم باشيد،،باهم مشکلاتتونو حل کنيد..وروکرد بهم

وگفت-من،مادرت هردو سايه سرمونو از دست داديم..من که توي بهترين روز زندگيم،شب

ازدواجم فرداش خدابيامرز مسعود ديگه بلند نشد..نميخوام ناراحتتون کنم ولي اينو دارم ميگم که

بفهميد درد بديه..هنوز که هنوزه ياد اون روزا،ياد گذشته حالمو بدميکنه.مطمئنم که مامانتم

همينطوره..

ديگه ادامه نداد..سرشو انداخت زير..يه قطره اشک از چشماش چکيد. بلندشدم ورفتم روي مبل


romangram.com | @romangram_com