#غروب_خورشید_پارت_144


فروشگاه..پرده هاي حرير قهوه اي خريديم..مبل هاي چرم سفيد با بالش هاي کوچيک قهوه اي

که روي مبل قرار داشت و.... خلاصه همه چي عالي بود..اين رو هم بگم که مامان مطبو فروخت با

قيمت بالايي وهمچنين ماشين هم فروخته شد...

ساعت03شب بود وماهم خسته..آريا زنگ زد گفت که بيادمنم قبول نکردم گفتم صبح يه سربياد

خونمون..رفتيم خونه..مامان ميگفت ست آشپزخونه رو قهوه اي گرفتن..خوشحال وبا خيال راحت

خوابيدم.......

صبح وقتي چشم باز کردم ساعت00بود..بلند شدمو موهامو بستم ورفتم بيرون که آريا رو ديدم

روي مبل با مامان نشستن و درحال صحبت کردن هستند..

من-سلام.هردوشون برگشتن سمتم..مامان-صبحت بخير

آريا-سلام.رفتم کنارشون نشستم که آريا گفت-امروز بريم خونه رو ببينيم? من-اوهوم

مامان-زشته خورشيد نرفتي از خاله تشکر کني.انگار نه انگار.برويه سربهش بزن دعوتش هم کن

من-خب مامان امشب کارت دعوت هم ميخريم فردا ميريم با آريا پيشش.. مامان هم راضي شدو

بغد از خوردن صبحانه در کنار آريا که به زور وادارش کردم بخوره،آماده شدم ورفتيم سمت خونه

اي که قرار بود ادامه زندگيم و در اونجا بگذرونم....

رسيديم..جلوي يه درب مشکي رنگ بزرگ وشيک نگه داشت..

آريا-ببين خورشيد اين خونه دوتا در داره.اين روبه حياطه اون يکي هم ميخوره به طرف پارکينگ

که پشت خونه قرار داره..


romangram.com | @romangram_com