#غروب_خورشید_پارت_138


سمت لباس هاش منم سيني رو برداشتم و رفتم پايين..شالمو پوسيدم که آريا هم اومد..

ديدم تيپشو با من ست کرده بود.يه تي شرت لي آبي رنگ و شلوار مشکي..و همراه ساعت مچي

شيکش که از دور خودنمايي ميکرد..بالذت تماشاش کردم که بهم چشمکي زد..

بتول خانم اومد بيرون تا ما و لباس هامونو ديد سريع گفت-ماشالا ماشالا برم يه اسپند دود کنم

که چشم ميخورين

خنديديمو منتظر مونديم بعد ازاينکه بتول خانم اسپندو دور سرمون چرخوند ازش

تشکروخداحافظي کرديمو از خونه زديم بيرون

من-من ماشين آوردم

آريا-کليدو بده بگم بيارنش داخل با ماشين من ميريم.کليدو بهش دادم که به نگهباني گفتو اونم

رفت که بيارتش داخل..يه راننده داشتن که اونم حتما سميرا جون و آتوسا رو برده..

سوار ماشين آريا شديم و حرکت کرديم..

آريا-اول ميريم واسه حلقه..سرتکون دادم که حدود بيست دقيقه اي رسيديم به يه پاساژ

طلافروشي شيک..آريا ميگفت اينجا مغازه آشناهاشون هست وحلقه هاي شيکي داره

وقتي وارد مغازه شديم با فروشنده که يه پسر قدبلندو لاغر بود و ازاين سبيل پروفسوري هاهم

داشت سلام کرديم که به گرمي استقبالمون کرد

پسره که فهميدم اسمش شهرام بود گفت-به به آقا آرياي ماهم بالاخره داماد شد..وروبه من

گفت-تبريک ميگم زن داداش..سرمو انداختم زير وگفتم-ممنون لطف دارين


romangram.com | @romangram_com