#غروب_خورشید_پارت_136


من-پس بياين بريم يه صبحانه مفصل واسش اماده کنيم.داشتم ميرفتم سمت آشپزخانه که بتول

خانم گفت-دخترم خب صبرکنين نهارآماده شه اونو بخورين

من-نه امروز قراره بريم بيرون البته اگررفتيم.صبحانه بهتره دير وقت هم ميشه..

باهم رفتيم توي سيني صبحانشو آماده کرديم از جمله:خامه و عسل.پنير و گردو.و چندتا بيسکويت

و همراه قهوه که بتول خانم ميگفت واسه صبحانه دوست داره و يه ليوان شير..شالمو درآوردم و

سيني رو گرفتم ورفتم بالا..در اتاق روآروم باز کردم و وارد شدم..اوفــــ چقدرم اتاقو تاريک

کرده.همين هست که تا لنگه ظهر خوابه

سيني رو گذاشتم رو عسلي کنار تختش و رفتم رو تخت نشستم..آريا با بالا تنه برهنه خواب

بود.پتو هم فقط روي پاهاش بود..اوممم عجب هيکلي.عجب بازوهايي.چشممو ازش گرفتم و

صداش زدم

من-آريا...آقاآريا بلند شو ديگه ظهر شد..تکون خورد ولي چشماشو باز نکرد..من-بلند شو

ديگه.خورشيد خانم اومده پيشت آقاآرياروميخوادهمونطور که چشماش بسته بود گفت-اه خورشيد تو هم بيا بخواب يکم..و بايه حرکت منو کشيد

سمتش که باعث شد کنارش رو تخت بخوابم

من-چکار ميکني بلند شو زشته الان بتول خانم مياد

آريا-بتول خانم بدون اجازه وارد نميشه

من-اه آريا ول کن بزار بلند شم..هرچي تقلا ميکردم بي فايده بود همونطور با چشماي بسته منو

محکم بين بازوهاش اسير کرده بود..ديدم تقلا کردن بي فايدست واسه همين چيزي نگفتم..به


romangram.com | @romangram_com