#غروب_خورشید_پارت_126


خنديديم که ديگه دير موقع شده بود ورفتن.........

امروز روز آخر امتحان هام يعني روز آخر دانشگاه واسه من بود..بچهاخيلي ناراحت بودن

مژده-خورشيد خيلي بدي.چرا حالا دانشگاهو ول ميکني?

من-خب عزيزم نميشه که

نگين-خورشيد منم بعد ازدواج ميکنم ميرم شمال ديگه نميبينمت

من-اينارو نگين.همو ميبينيم.تازه آريا قرار گذاشته شب همه باهم بريم بيرون

سپيده-ايول.مازيارم بيادمهسا خنديدوگفت-اين يکي که چسبيده به مازيار..همون لحظه پانته آ با چشماي قرمز وارد کلاس

شد..دقيقا نصفه بچهاي کلاس هنوز نرفته بودن..اومد سمتمو با بغضي که توي گلوش بود سعي

کرد بلند داد بزنه-اشغال چطور ميتوني اينکاروکني?داري نابودم ميکني..اومد نزديکم که از ترس

يه قدم رفتم عقب ولي اون اومد نزديک و دستمو گرفت..تعجب کردم دخترا هم همينطور..حتي

بقيه بچهايي که توي کلاس بودن هم داشتن نگاه ميکردن ازجمله سپهرو مازيار هم بودن..يه

قطره اشک از چشم پانته آ چکيد-خورشيد تورو خدا..خورشيد التماست ميکنم..ازدواج نکن من

بدون آريا ميميرم.دستمو گذاشت رو قلبشو گفت-ببين ببين دارم ميميرم..داره قلبم از جا کنده

ميشه.رحم کن..بغضم گرفت..درکش ميکردم آريا رو دوست داشت ولي من چي?به خاطر حس

يک طرفه اون نميتونستم بزنم زير همه چي..

دستمو از دستش جدا کردمو سرمو انداختم زير و گفتم-ببين پانته آ درکت ميکنم ولي واقعا

نميتونم..اونم الان نميشه.اگه قبل از نامزدي اين حرفا رو ميزدي شايد ميشد يه کارش کرد


romangram.com | @romangram_com