#غروب_خورشید_پارت_125
سميرا جون-زود نيست?شماکه هنوز کاري نکردين
آقاامير-خب از فردا ديگه بچها برن واسه کاراي عروسي
آريا-اره خوبه خورشيد هم ديگه کم کم اين ترم دانشگاهش تموم ميشهسميرا جون-خورشيد نبايد از ترم ديگه بره دانشگاه..آخه ديگه عروسيش نزديکه وبعدش هم
که ميره سر خونه زندگيش خداروشکر پول هم کم ندارن..از گفتن اين حرفا ته دلم قيلي ويلي
ميرفت..حس خوبي دست ميداد.باورم نميشد ديگه دارم ازدواج ميکنم..آريا نگاهم کردو لبخند زد
ومنم به روش لبخند زدم..امروز اصلا متوجه نشدم که چقدر خوشگل شده اين مرد..کت شلوار
مشکي به همراه لباس کرمي..يکم نشستيم که رفتم شطرنج آوردم وآتوسا با باباش نشستن بازي
کردن و مامان وسميرا خانم هم مشغول حرف زدن بودن..منم همراه آريا رفتيم توي اتاق من..روي
تخت کنارش نشستم که گفت-خورشيد نظرت چيه?يک ماه ديگه عروسي کنيم?من-خيلي خوبه.
آرريا-دانشگاه چي?اگر ميخواي ترم ديگه رو مرخصي بگير وباز ادامه بده
من-نه عزيزم نرم بهتره..اين ترم ليسانسم رو ميگيرم ديگه نميخوام خودمم برم
آريا خنديد وپيشونيمو بوسيد..اريا-خب خانم خوشگله از کي بريم واسه کاراي عروسي?
من-نميدونم هرموقع که گفتي
آريا-امتحانات کي تموم ميشه?
من-پس فردا
آريا-خوبه..خب پس وقتي امتحانتو دادي ميريم يکم با بچها ميگرديم تا خستگيت در بره بعدهم
شروع ميکنيم به خريد و انجام کاراي عروسي..لبخندي زدم و دستشو به نرمي فشردم که بغلم
کرد..باصداي آتوسا که گفت بريم واسه شام رفتيم بيرون..بعد از صرف شام کلي حرف زديم و
romangram.com | @romangram_com