#غروب_خورشید_پارت_124
نفس عميقي کشيدم و بغضمو قورت دادمو رفتم کمک مامان..واسه شام قرار شد ماهي درست
کنيم..و يکم هم ته چين درست کرديم و به اضافه وسايل کوچک ديگه..وقتي کارها تموم شد
ساعت 2بود..رفتم يه دوش گرفتم و وقتي اومدم بيرون کمدو گشتم که چي بپوشم..آخرهم يه
شلوار جين آبي تيره و لباس اشتين کوتاه سورمه اي که روش خال خال هاي سفيد بود رو پوشيدم
و همراه دمپايي مشکي رو فرشيم..موهامو هم پشت سرم جمع کردم وجلوشو هم دادم بالا..آرايش
هم فقط يکم کرم و رژلب صورتي مات..داشتم يکم اتاقمو مرتب ميکردم که زنگ در به صدا اومد
وپشت سراون صداي اگآريا وخانوادش به گوش ميرسيد که نشون ميداد وارد شدن..سريع رفتم
بيرون و با تک تکشون سلام کردم..اين دفعه سميرا جون يکم بهتر شده بود ولي بازم ميشه گفت
دست کمي نداشت..نشستند و رفتم چايي وميوه آوردم..کنار آتوسا نشستم
آقاامير-خب بچه هاي ما تصميم ندارن ازدواج کنن..ما منتظريم ها.يک ماه و خورده اي گذشته..
اي خدا ايناهمش منتظر ازدواج ماهستن..
روکردم به آريا که گفت-خب راستش الان ديگه داريم وارد ماه آذر ميشيم.خب به نظرم تو
زمستون يعني 2دي که ميشه تولد خورشيد جشن ازدواج بگيريم..هواهم اون موقع خيلي هم سرد
نيست..نظرتون چيه?
مامان-چي بگيم پسرم.نظر شماها مهمه..خودتون اگر قبول دارين که ما حرفي نداريم
آتوسا-خورشيد نظرتو چيه?
من-خب منم حرفي ندارم خوبه
romangram.com | @romangram_com