#غروب_خورشید_پارت_115

آروم شدم..سريع لباسمو عوض کردمو رفتم پايين

آريا-چقدر دير کردي?وبانگراني نگاهم کرد..لبخند زدمو گفتم-ببخشيد داشتم با مامان حرف

ميزدم..ورفتم بشينم..چشمم خورد به پانته آ که چشماشو واسم ريز کرده بود

آريا آروم گفت-خوبي?پانته آ حرفي زده?دستمو گذاشتم رو دستش که روي پاش بود وگفتم-نه

عزيزم چيزي نگفت..دستمو توي دست گرمش به نرمي فشرد..نه نميخواستم ولش کنم..اين

دستا!!اين گرما!!همشون سرشار از آرامشن..آريا مرد ايده آلي هست..منم دستاشوفشردم که از

نگاه پانته آ وعموي آريا دور نموند..پانته آ روشو ازمون گرفت ولي عموي آريا لبخند زد...

آقاايمان-خب جوونا کي ميخواين ازدواج کنين?

آريا-هنوز برنامه ريزي نکرديم.

آقاايمان-شماکه همو پسنديديد پس ديگه حرفي نمونده

من-حق باشماست..منتظريم اين ترم دانشگاه من تموم شه بعدش برنامه ريزي ميکنيم..عموي

آريا سري تکون دادو گفت-خوبه ايشالا خوشبخت شين.همراه بالبخندگفتم-ممنون..خدمتکار

اومدواسه شام صدامون زد..بلندشديمو رفتيم....

بعد از خوردن شام نشسته بوديم که پانته آ گفت-واي آريا بيا بريم يکم واليبال بازي کنيم

آريا-الان وقتش نيست

پانته آ-واي بيا ديگه

آريا روکرد بهم وگفت-واليبال بلدي?سرمو تکون دادم وگفتم-ولي بازي نميکنم اگر ميخواي برو

بازي کن

romangram.com | @romangram_com