#غروب_خورشید_پارت_114


بود..خوشگل بود

پانته آ-ببين خورشيد ميخوام باهات حرف بزنم..رو تخت نشست و به کنارش اشاره کرد..رفتم

کنارش نشستم که گفت-ببين ميخوام باهات رک باشم...بعداز مکث کوتاهي گفت-من

ازوقتي02سالم بود عاشق آرياشدم..آريا يه پسر مغرور بود اولاش بهم ميگفت آجي ولي بعد ها

نتونستم تحمل کنمو بهش گفتم دوسش دارم..تا چندسال باهام سرسنگين بود ولي بعد به روال

عادي برگشت..از اول اسم ما روي هم بود..راستش خب به خاطرهمين دلم خوش بود هرکار کردم

که آريا رو جذب خودم کنم ولي بي فايده بود.آريا بابقيه فرق داشت.رامم نشد...وبا خشم کمي که

توي لحن صحبت کردنش موج ميزدگفت-ببين خورشيد ازت ميخوام اگر حسي بهش نداري از

زندگيش بري بيرون..هنوز دير نشده بزار به تلاش هاي چندين سالم برسم..تجعب کردم..ازچند

تاچيز..يکي اينکه پانته آ باهام آروم حرف زد.ديگر هم اينکه اون چي ميگفت??ميخواست من ولش

کنم?نه..نه...من آيا رو دوست دارم حتي اگرم درست نداشته باشم پاي آبروم وسطه..من-تو چي

ميگي?زده بخ سرت?

پانته آ-ببين با روي خوش بهت گفتم..آريا مال منه.توهم راهتو بکش وبرو..وگرنه به ضررت تموم

ميشه..آريا مال من هست و نميزارم کسي بدزدتش..ورفت بيرونو درو محکم کوبيد به هم..دستام ميلرزيدن..ذهنم فقل شده بود..هنوز تو شک بودم..چطور ميتونه اين حرفارو بزنه?

واي خدا...سرمو بين دستام گرفتم..نه نميشه..از همه طرف داره بهم فشار وارد ميشه..يکي سپهر

يکي پانته آ..اه کمکم کن خدا..نميتونم مقابله کنم ..سعي ميکردم آروم باشم ولي نميشد..رفتم

سمت پنجره اتاق وبازش کردم..باد خنک که باوجود درختاي حياط بود به صورتم ميخورد..يکم


romangram.com | @romangram_com